داستان فرزندان آدم
«داستان دو پسر آدم (قابیل و هابیل) را چنانکه هست، برای یهودیان و دیگر مردم بخوان (تا بدانند عاقبت گناهکاری و سرانجام پرهیزگاری چیست). زمانی که هر کدام عملی برای تقرّب (به خدا) انجام دادند. اما از یکی (که مخلص بود و هابیل نام داشت) پذیرفته شد، ولی از دیگری (که مخلص نبود و قابیل نام داشت) پذیرفته نشد. (قابیل به هابیل) گفت: بیگمان تو را خواهم کُشت. (هابیل بدو) گفت: (من چه گناهی دارم؟) خدا (کار را) تنها از پرهیزگاران میپذیرد.* اگر تو برای کشتن من دست دراز کنی، من به سوی تو دست دراز نمیکنم تا تو را بکشم، آخر من از خدا (یعنی) پروردگار جهانیان میترسم.* من میخواهم (تو) با (کولهبار) گناه من و گناه خود (در روز رستاخیز به سوی پروردگار) برگردی و از دوزخیان باشی و این سزای (عادلانهی خدا برای ستمگران) است.*
کتاب : تفسير و شرح صحيفه سجاديه جلد پنجم
نوشته: حضرت آیت الله حسین انصاریان
«آخرين تجسّسات علمى نشان داده است كه غذاها بايد شامل مواد اصلى زير باشد تا بتواند سلامت و نموّ و تجديد حيات سلولهاى بدن را تأمين كند.
* همانا این دلها همانند بدنها افسرده میشوند، پس برای شادابی دلها، سخنان زیبای حکمت آمیز را بجویید.
* هنگامی که از چیزی میترسی، خود را در آن بیفکن، زیرا گاهی ترسیدن از چیزی، از خود آن سخت تر است.
* نه مرگ آنقدر ترسناک است و نه زندگی آنقدر شیرین که آدمی پای برشرافت خود گذارد.
* احمق ترین خلق کسی است که خود را عاقلترین خلق بداند.
* عقل تو را کفایت کند که راه گمراهی را از رستگاری نشانت دهد.
* دو گرسنهاند که هیچگاه سیر نشوند: طالب علم و طالب دنیا.
* از نافرمانی خدا در خلوتها بپرهیزید؛ زیرا همان که گواه است داوری کند.
*انسان در زیر زبان خویش پنهان است.
* پوزش طلبیدن نشان خردمندی است.
* نادانی دردناک ترین دردهاست.
* سه کار شرم برنمیدارد: خدمت به مهمان، برخاستن از جا در برابر معلم و گرفتن حق خود.
* با مردم طوری رفتار کنید که اگر مردید بر شما اشک بریزند و اگر زنده ماندید با اشتیاق سوی شما آیند.
* زبان تربیت نشده درندهای است که اگر رهایش کنی میگزد.
* هشدار! هشدار! به خدا سوگند چنان پرده پوشی کرده؛ که پنداری تو را بخشیده است.
* بخشنده باش؛ اما زیاده روی نکن، در زندگی حسابگر باش؛ اما سخت گیر نباش.
* بزرگترین ترس بیخردی است.
* ترسناکترین تنهایی خودپسندی است.
* عیب تو تا آنجا که روزگار با تو هماهنگ باشد، پنهان است.
* چون دنیا به کسی روی آورد، نیکیهای دیگران را به او نسبت دهند، و چون از او روی برگرداند خوبیهای او را نیز برباید.
* آنکه تو را هشدار دهد، چون کسی است که مژده داده است.
* اگر بر دشمنت دست یافتی، بخشیدن او را شکرانه پیروزی قرار ده.
* بخشندگی آدمی او را محبوب مخالفانش میکند و بخلش او را نزد فرزندانش هم منفور میسازد.
* برترین زهد، پنهان داشتن زهد است.
حضرت امام موسى كاظم(عليه السلام) عابدترين و زاهدترين، فقيه ترين، سخى ترين و كريمترين مردم زمان خود بود، هر گاه دو سوم از شب مى گذشت نمازهاى نافله را به جا مى آورد و تا سپيده صبح به نماز خواندن ادامه مى داد و هنگامى كه وقت نماز صبح فرا مى رسيد، بعد از نماز شروع به دعا مى كرد و از ترس خدا آن چنان گريه مى كرد كه تمام محاسن شريفش به اشك آميخته مى شد و هر گاه قرآن مى خواند مردم پيرامونش جمع مى شدند و از صداى خوش او لذّت مى بردند.
آن حضرت، صابر، صالح، امين و كاظم لقب يافته بود و به عبد صالح شناخته مى شد، و به خاطر تسلّط بر نفس و فروبردن خشم، به كاظم مشهور گرديد.
شيخ مفيد درباره آن حضرت مي گويد : " او عابدترين و فقيه ترين و بخشنده ترين و بزرگ منش ترين مردم زمان خود بود ، زياد تضرع و ابتهال به درگاه خداوند متعال داشت . اين جمله را زياد تکرار مي کرد : « اللهم انی أسألک الراحة عند الموت و العفو عند الحساب »
(خداوندا در آن زمان که مرگ به سراغم آيد راحت و در آن هنگام که در برابر حساب اعمال حاضرم کنی عفو را به من ارزانی دار )".
امام موسی بن جعفر ( ع ) بسيار به سراغ فقرا مي رفت . شب ها در ظرفی پول و آرد و خرما مي ريخت و به وسايلی به فقرای مدينه مي رساند ، در حالی که آن ها نمي دانستند از ناحيه چه کسی است . هيچکس مثل او حافظ قرآن نبود ، با آواز خوشی قرآن مي خواند ، قرآن خواندنش حزن و اندوه مطبوعی به دل مي داد ، شنوندگان از شنيدن قرآنش مي گريستند ، مردم مدينه به او لقب " زين المجتهدين " داده بودند . مردم مدينه روزی که از رفتن امام خود به عراق آگاه شدند ، شور و ولوله و غوغايی عجيب کردند . آن روزها فقرای مدينه دانستند چه کسی شب ها و روزها برای دلجويی به خانه آن ها مي آمده است .
امام ( ع ) با آن كرم و بزرگوارى و بخشندگى خود لباس خشن بر تن مىكرد ، چنان كه نقل كردهاند : " امام بسيار خشن پوش و روستايى لباس بود " و اين خود نشان ديگرى است از بلندى روح و صفاى باطن و بىاعتنايى آن امام به زرق و برق هاى گول زننده دنيا .
امام موسى كاظم ( ع ) نسبت به زن و فرزندان و زيردستان بسيار با عاطفه و مهربان بود . هميشه در انديشه فقرا و بيچارگان بود ، و پنهان و آشكار به آنها كمك مىكرد .
مردى از تبار عمر بن الخطاب در مدينه بود كه او را مى آزرد و على(عليه السلام) را دشنام مى داد. برخى از اطرافيان به حضرت گفتند: اجازه دهید تا او را بكشيم، ولى حضرت به شدّت از اين كار نهى كرد و آنان را شديداً سرزنش فرمود. روزى سراغ آن مرد را گرفت، گفتند: در اطراف مدينه، به كار زراعت مشغول است. حضرت سوار بر الاغ خود وارد مزرعه وى شد.
آن مرد فرياد برآورد: زراعت ما را خراب مكن، ولى امام به حركت خود در مزرعه ادامه داد وقتى به او رسيد، پياده شد و نزد وى نشست و با او به شوخى پرداخت، آن گاه به او فرمود: چقدر در زراعت خود از اين بابت زيان ديدى؟ گفت: صد دينار. فرمود: حال انتظار دارى چه مبلغ از آن عايدت شود؟ گفت: من از غيب خبر ندارم. امام به او فرمود: پرسيدم چه مبلغ از آن عايدت شود؟ گفت: انتظار دارم دويست دينار عايدم شود. امام به او سيصد دينار داد و فرمود: زراعت تو هم سر جايش هست. آن مرد برخاست و سر حضرت را بوسيد و رفت. امام به مسجد رفت و در آنجا آن مرد را ديد كه نشسته است.
وقتى آن حضرت را ديد، گفت: خداوند مى داند كه رسالتش را در كجا قرار دهد. يارانش گرد آمدند و به او گفتند: داستان از چه قرار است، تو كه تا حال خلاف اين را مىگفتى. او نيز به دشنام آنها و به دعا براى امام موسى(عليه السلام) پرداخت. امام(عليه السلام) نيز به اطرافيان خود كه قصد كشتن او را داشتند فرمود: آيا كارى كه شما مىخواستيد بكنيد بهتر بود يا كارى كه من با اين مبلغ كردم؟و بسيارى از اين گونه روايات، كه به اخلاق والا و سخاوت و شكيبايى آن حضرت بر سختيها و چشمپوشى ايشان از مال دنيا اشارت مى كند، نشانگر كمال انسانى و نهايت عفو و گذشت آن حضرت است.
روزى امام كاظم (ع) از كوچهاى در بغداد عبور مىكرد. به خانهاى رسيد كه صداى ساز و آواز و پايكوبى از درون آن به گوش مىرسيد و نشان مىداد كه اهل اين خانه در ناز و نعمت و هوا و هوس و خوشگذرانى غرقند.
در اين هنگام كنيزى براى ريختن خاكروبه از خانه بيرون آمد. امام كاظم (ع) از او پرسيد: آيا صاحب اين خانه آزاد است يا بنده؟ كنيز پاسخ داد: آزاد است. امام (ع) فرمود: راست گفتى، اگر بنده بود از مولاى خويش پروا مىكرد.
كنيز به درون خانه برگشت. بُشر (صاحب خانه) از او پرسيد: چرا در ريختن خاكروبه تأخير داشتى؟ كنيز جريان گفتگو با مرد غريب - امام كاظم (ع)- را براى او شرح داد. پيام امام (ع)، بُشر را به خود آورد و او را از خواب غفلت بيدار كرد و چنان تأثيرى در جان او نهاد كه بىاختيار از جا برخاست و بدون اين كه لباس و كفش خود را بپوشد در پى امام (ع) به راه افتاد و شتابان خود را به ايشان رساند و از امام (ع) خواست كه آن كلمات دلنشين را دوباره براى او بيان كند.
امام (ع) سخنانى چند درباره دورى از گناه و رها كردن مظاهر فريبنده دنيا و دنياپرستى و نيز توجه به معنويات و عبادات با او گفت. بيانات امام (ع)، آبى سرد بر آهن گداخته بُشر بود، جان او را تكان داد و تغييرى در وى به وجود آورد، به طورى كه در محضر امام (ع) اظهار شرمندگى كرده و به دست آن حضرت توبه نمود و از آن زمان، به سلك عارفان پيوست و دنياپرستى را رها كرد و به بُشر «حافى» (پابرهنه) معروف شد؛ زيرا هنگامى كه به دنبال امام (ع) دويد و به دست امام (ع) هدايت يافت، پا برهنه بود و از آن پس تا آخر عمرش پابرهنه ماند. 1 - منتهى الآمال فى تاريخ النبىّ والآل، ج2، ص189.
روزى هارون الرشيد مقدارى لباس از جمله جبّه زرباف سياه رنگى را كه پادشاه روم به هارون فرستاده بود به عنوان قدردانى به على بن يقطين(وزير هارون كه از شيعيان امام كاظم(ع) بود) ، هديه كرد.
على بن يقطين تمام آن لباسها، همراه همان جبه و مبلغى پول و خمس اموال خود را كه معمولا به حضرت مى داد، به محضر امام كاظم فرستاد. امام عليه السلام پول و لباسها را قبول كرد اما جبه را به وسيله آورنده بازگرداند و نامه اى به على بن يقطين نوشت و در آن تأكيد كرد جبه را نگهدار و آن را هرگز از دست مده ! چون به زودى به آن نيازمند خواهى شد.
على بن يقطين علت برگرداندن جبه را نفهميد و به شك افتاد در عين حال آن را محفوظ نگه داشت .
چند روز گذشت ، على به يكى از غلامان خدمتگزارش خشمناك شد و او را از كار بركنار كرد. غلام متوجه بود على بن يقطين هوادار امام كاظم است ، ضمنا از فرستادن هديه ها نيز باخبر بود لذا پيش هارون رفت و از او سخن چينى كرد، گفت :على بن يقطين موسى بن جعفر را امام مى داند و هر سال خمس اموال خود را به ايشان مى فرستد، به طورى كه جبه اى را كه خليفه براى احترام از وى داده بود همراه خمس اموال فرستاد.
هارون الرشيد بسيار غضبناك شد گفت : بايد اين قضيه را كشف كنم. اگر صحت داشته باشد على را خواهم كشت . همان لحظه دستور داد على را بياوريد همين كه آمد، گفت :جبه اى را كه به تو دادم چه كردى ؟
گفت : نزد من است آن را عطر زده ، در جعبه اى در بسته محفوظ نگه مى دارم ، هر صبح و شام در جعبه باز كرده به عنوان تبرك آن را مى بوسم و دوباره به جايش مى گذارم .
هارون گفت : هم اكنون آن را بياور!
على گفت : هم اكنون حاضرش مى كنم ، به يكى از غلامان خود گفت : برو كليد فلان اتاق را از كنيز كليددار بگير اتاق را كه باز كردى فلان صندوق را بگشا! جعبه اى را كه رويش مهر زده ام بياور! طولى نكشيد غلام جعبه مهر شده را آورد و در مقابل هارون گذاشت . دستور داد جعبه را باز كردند.
هنگامى كه هارون جبه را با آن كيفيت ديد كه عطرآگين است خشمش فرو نشست ، به على بن يقطين گفت : جبه را به جايش بازگردان و به سلامت برو! هرگز حرف سخن چينان را درباره تو نخواهم پذيرفت و نيز دستور داد به على جايزه بدهند.
سپس امر كرد به سخن چين هزار تازيانه بزنند در حدود پانصد تازيانه زده بودند كه از دنيا رفت.
زائرين قبر من اين شـام عـبرتخانـه اسـت
مدفنم آباد و قصر دشـمنم ويـرانه اسـت
دخترى بودم سه سـاله دستــگير وبی پـدر
مرغ بی بـال و پرى را اين قفس كاشانه است
داشتم من بسترى از خاك و بالينى زخـشت
همچو مرغى كو بسا محروم از آب و دانه است
تكيه می زد او به تخت سلطنت با كبر و وجـد
اين تكبر ظالمـان را عـادت روزانـه اسـت
بر تن رنجور مـن شد كهنـه پيراهـن كـفن
پر شكسته بلبلى را ايـن خــرابه لانه است
محو شد آثـار او تـابنـده شـد آثـار مـن
ذلت او عـزت من هـر دو جـاويدانه است
روز ما در شامتان جز شام ظلمانى نبود
روز ما در شامتان جز شام ظلمانى نبود
اى زنان شام ، اين رسم مهمانى نبود
سنگ باران مسلمان ، آنهم آخر از بالاى بام
اين ستم بالله روا در حق نصرانى نبود
پايكوبى در كنار راس فرزند رسول
با نواى ساز آيين مسلمانى نبود
ما كه رفتيم اى زنان شام نفرين بر شما
ناسزا گفتن سزاى صوت قرآنى نبود
مردهاتان بر من آوردند هفده دسته گل
دسته گل غير آن سرهاى نورانى نبود
اى زنان شام آتش بر سر ما ريخته
در شما يك ذره خلق و خوى انسانى نبود
اى زنان شام در اطراف مشتى داغدار
در شما يك ذره خلق و خوى انسانى نبود
اى زنان شام در اطراف مشتى داغدار
جاى خوشحالى و رقص و دست افشانى نبود
اى زنان شام گيرم خارجى بوديم ما
خارجى هم گوشه ويرانه زندانى نبود
طفل ما در گوشه ويران ، دل شب دفن شد
هيچ كس آگاه از اين سر پنهانى نبود
اى سرشك شيعه شاهد باش بر آل رسول
عمه، بابایم کجاست؟
اسارت دشوار و یتیمی دردی عمیق است. یک سه ساله، چگونه می تواند تمام رنجِ تشنگی و زخم تازیانه اسارت و از آن بدتر، درد یتیمی را به جان بخرد، آن هم قلب کوچکِ سه ساله ای که تپیدن را از ضربانِ قلب پدر آموخته و شبی را بی نوازش او به صبح نرسانده است. امّا... امّا او رقیه حسین است و بزرگی را هم از او به ارث برده است. رقیه پس از عاشورا، پدر را از عمه سراغ می گیرد و لحظه ای آرام ندارد، با نگاه های کنجکاوش از هر سو ـ تمام عشقش ـ پدرش را می جوید و سکوتِ عمه، سؤال او را بی جواب می گذارد و او باز هم می پرسد: «عمه، بابایم کجاست؟...»
یا كه مژده رحمت رسید و خواند سروش
سرود تهنیت خسرو خجسته نسب
هلال ماه رجب شد چو از افق پیدا
در آمد آن مَه من با هزار وجد و طرب
ز برج علم، درخشان ستارهای بدمید
كه مِهر و مَه ز فروغش به حیرتاند و عجب
.: Weblog Themes By Pichak :.